زمانی که یک اثر هنری بودم

کتاب "زمانی که یک اثر هنری بودم"، رمانی است متفاوت، از نویسنده و فیلسوف شهیر فرانسوی، اریک امانوئل اشمیت؛ که شاید خیلی از ما او را با نمایشنامه "خرده جنایتهای زناشویی" بشناسیم. اشمیت در رمان "زمانی که یک اثر هنری بودم"، به مسائل مهمی پرداخته که حین معرفی این کتاب ارزشمند به طور خلاصه به برخی از آنها اشاره میکنم.
خلاصه داستان
داستان از این قرار است که مرد جوانی در آستانه خودکشی، با مردی دانشمند و هنرمند به نام "زئوس" (که شاید انتخاب نام زئوس، از روی عمد نویسنده انجام شده باشد) آشنا میشود که مسیر زندگی او را تغییر میدهد. این مرد جوان در ابتدای داستان دچار یأس شدید است و از کمبود عزت نفس رنج میبرد. ملاقاتش با زئوس او را از خودکمبینی به بیهویتی منتقل میکند؛ بیهویتیای که به مراتب از خودکمبینی آزارندهتر است. زئوس، جنازهای را به جای آن مرد جوان جا میزند. همه چیز این طور به نظر میرسد که مرد جوان واقعاً خودکشی کرده است. با خاکسپاری آن جنازه دروغین، گویی مرد جوان با تمام کسانی که او را میشناختهاند، از جمله خانوادهاش خداحافظی میکند.
تبدیل شدن مرد جوان به مجسمه با خواست زئوس صورت میگیرد. برای کسی که قصد خودکشی دارد و از زندگیاش بریده، چنین تغییری میتواند نویدبخش به نظر برسد. مرد جوان سودای شهرت را در سر میپروراند. بلکه بتواند از دریچه ی توجه دیگران خویشتن خود را بازیابد. پس از یک جراحی سخت و طاقتفرسا، مرد جوان که باید بپذیریم که او را "آدام" بنامیم، تبدیل به آدمکی سنگی میشود که قابلیت حرکت دارد و میتواند به سختی با دیگران ارتباط برقرار کند. زئوس با این کار، شهرت زیادی کسب میکند. جلوتر میبینیم که زئوس که در ابتدا نقش ناجی آدام را بازی میکرد، تبدیل به دیکتاتوری شده که با اِعمال قوانینی خلاف عقل و ظالمانه سعی در رام کردن آدام دارد. در حالی که با ترفندهای مختلف او را فریب میدهد، اما در نهایت عاملی میشود برای الیناسیون یا همان از خودبیگانگی آدام. این کتاب را میتوان از منظرهای مختلف بررسی کرد. ظهور دیکتاتور در زندگی انسانی که خود را نه تنها نمیشناسد، بلکه تحمل هم نمیتواند بکند، منجر به تهی شدن شخصیت آن انسان میشود. این انسان بردهی اجتماعی میشود که خود شامل بردههای دیگر است. انسانی که در ورطه ازخودبیگانگی میافتد، نیاز به منجی دلسوزی دارد تا او را به خویش بازگرداند. در این کتاب، فیونا و پدرش نقش منجیهایی هشدار دهنده را بازی میکنند. این دو، آدام را علیه سیاستهای خودبینانهی زئوس میشورانند. آدام با مقایسه نوع نگاه پدر فیونا که او هم هنرمند است، با نگاه خود زئوس، پی میبرد که جهان آنگونه که خدای (یا دیکتاتورِ) او یعنی زئوس برایش ترسیم کرده، نیست. آدام با گذر زمان خود را پیدا میکند؛ آن هم در آغوش عشق، که بزرگترین منجی بشر است.
از منظر روانشناختی
از منظر روانشناختی، میدانیم که انسان به توجه، محبت، عشق و ازخودگذشتگی نیاز دارد. وقتی این نیازهای مهم انسانی را از کسی دریغ کنیم، او را به سمت مرگ هل دادهایم؛ و این دقیقاً همان چیزی است که در کتاب ″زمانی که یک اثر هنری بودم″ در زندگی سابق آدام وجود داشته و او را به سمت خودکشی برده است. در چنین شرایطی، ممکن است شخص به هر دستاویزی برای بقا (که آن هم نیازی اساسی در وجود بشر است) چنگ بزند. بنابراین دور از ذهن نیست که کسی مثل آدام این طور راحت تسلیم فرمانهای زئوس بشود. از سویی دیگر، از آنجا که او از تنهاییِ خودش آگاه است، به محض این که حس درکشدگی را در کنار فیونا تجربه میکند و نیازهای سرکوب شدهاش را تسلی میدهد، به خود باز میگردد.
به این باور دارم که هر آن که خویشتن خود را داشته باشد، خواه ناخواه تبدیل به یک اثر هنری گرانقدر میشود و هر آن که منزلت خود را نادیده بگیرد، باید قبول کند که دیگران او را به دلخواه خود بسازند و شکل دهند. آدام در ابتدا سنگی بود در قالب انسان و به مرور تبدیل به انسانی شد در قالب سنگ. سنگ توانایی شورش نداشت اما وقتی انسان شد، خود را مانند اثری هنری متولد کرد.
نگاه فلسفی به جهان داشتن، میتواند به انسان در جستجوی معنا یاری دهد. مادامی که مانند زئوس سرگرم ظواهری پست و اهدافی سطحی باشیم و خود را با شهرت و شهوت و شرارت مشغول کنیم، جایی برای تفکر در ما باقی نمیماند و حتی میتوانیم تا آنجا پیش برویم که معنا و رسالت زندگی، هنر، عشق، دانش و انسانیت را زیر سوال ببریم؛ همان طور که زئوس به ما نشان میدهد.
هویت مفاهیم
حین خواندن داستان این سوالها مدام در ذهنم میچرخید که اصلاً هویت یعنی چه؟ هنر برای چیست؟ برای هنر؟ برای شهرت؟ برای ثروت؟ برای کار؟ یا برای تعالی روح؟ آیا سختیهای انسان بودن برای روحی که مشتاق آن است، بهتر است یا سختیهای سنگ بودن؟! انسان هر اندازه که از جهان درون خود و خارج از خود بیزار باشد، برای زندگی عطش دارد و تحمل این عطش، بسیار دشوارتر از آن است که خود را با زیستن در غفلت یا مردنی اختیاری سیراب کند و به همین جهت است که شخصی به نام آدام (یا بهتر است بگویم آدم/ بشر) ظرفیت زیستن خود را فراموش میکند و به زندگی حقیرانه تن میدهد. هر چند که در اعماق روح انسانی خود، همواره عطشی سیری ناپذیر را با خود حمل میکند.
اگر برای معرفی این اثر هنری، در یک جمله بخواهم آن را توصیف کنم شاید بهترین جمله این باشد که: "این داستان، داستانی درباره هویت است"؛ هویت انسان، هویت هنر، هویت عشق و هویت آزادی. وقتی هویت را پیدا کنی، برای حفاظت از آن به تکاپو میافتی و در برابر بزرگترین ابَرقدرتها ایستادگی میکنی و تا به آزادی و تعالی نرسی، دست از مبارزه برنمیداری. آنها که مبارزه نمیکنند، محکومند به سرسپردگی به قدرتی که بر آنها حکمرانی میکند، محکومند به آن که بیچیز باشند و نتوانند ارزش مفاهیم عمیق را پاس بدارند، محکومند به فنا و حبس در لاکی که از بیرون بر آن صد رنگ زیبا و فریبا زدهاند و اما از درون پوسیده. این کتاب، داستانی است در نقد انسان و اعمالی که او را از مسئولیتهای انسانیاش دور کرده. انسانها ظالمانه هنر را ارزشگذاری میکنند در حالی که در باطن، ارزشی برای آن قائل نیستند. انسانها خود را فدای هنر، و هنر را فدای خود میکنند. در اواخر داستان آدام از فیونا میپرسد: «پس من حالا آزادم؟» و فیونا پاسخ میدهد: «معلوم است که آزادی. چون تو دیگر ارزش هنری نداری.»
و این شاید باید وظیفه تمام کسانی باشد که ذات و هویت هر چیزی را –ولو اندک- درک میکنند: آزاد کردن خویشتن، هنر، و عشق از اسارت بندهای مَدنیّت؛ که این هر سه خود حامل حقیقتی واحدند به نام "آزادی".
در صورت تمایل میتوانید این کتاب را از سایت زیر تهیه کنید.
دیدگاه ها
برای ارسال دیدگاه وارد شوید.